۵/۲۳/۱۳۹۰

داستان زن و كوه

تو از اول هم به نظرم سخت و دست نيافتني اومدي. مي دونستم كه اگر به اين رابطه وارد بشم، تا بتونم صعود كنم با دنيايي از پيچيدگي و سقوط مواجه خواهم بود؛ ولي به اين فكر كردم كه بالاخره به اون سرزمين شگفتي كه هميشه تجسم مي كردم، رسيدم. براي من، تو با همه فرق داشتي؛ خيلي فرق داشتي و مسلما من چندان با تجربه نبودم؛ اما با بازي هاي ذهن خودم و ادا و اطوارهاش آشنا بودم و تو همون نسخه اي بودي كه اين دردهاي ذهني رو درمون مي كرد....
.
.
.
حالا مدتها از اون موقع ميگذره و من احساس مي كنم دارم پير ميشم و اين تويي كه داري منو فتح مي كني. انگار مي ترسم از اين كه سرانجام تو از من صعود كني، اما ايمان دارم كه در هر حال جاودانه خواهم شد؛ شايد فقط براي تو و در ذهن خودم.

با ياد ليلا اسفندياري 

هیچ نظری موجود نیست: