۶/۰۵/۱۳۹۰

افسردگي

گاهي فكر مي كني سر رشته زندگي بدجوري از دستت دررفته. احساس مي كني شبيه شدي به يه كلاف در هم پيچيده و گره خورده. وضعيت طوري پيش ميره كه فكر مي كني يه جرياني دقيقا خلاف خواست و ميلت حاكمه. درمونده اي و به هر چيزي چنگ ميزني. از پا مي افتي و ميشيني و منتظر ميشي تا مگه بخت بهت رو كنه.... هي منتظر ميشي و منتظر مي موني اما انگار فايده اي نداره. اون وقت، خصوصا اگه حساس و ايده آليست باشي، و اگه از خودت و زندگي توقعات زيادي داشته باشي، خوره مي افته تو روح و روانت. داغون ميشي. دلت مي خواد يه كليدي رو بزني و همه چيز تا مدتي off بشه. مي خواي كه بتوني بعضي چيزها رو بازيابي كني، درست كني، يه نفسي بكشي بدون اين كه خودت و ديگران رو آزار بدي. هر روز با خودت ميگي و آرزو مي كني كه فقط براي چند روز، زندگي شكل بهتري پيدا كنه. با هر مشكلي، تمام زواياي تاريك و منفي زندگي خودت و حتي ديگران يادت مياد. تا جايي پيش ميري كه تصور مي كني در برابر زندگي زانو زدي و التماس مي كني كه تو رو رها كنه..... 
.
.
.
.
ميشه اين طوري هم نگاه كرد : اين زندگيه كه مقابل تو زانو زده و بهت التماس مي كنه كه رهاش نكني.

۵/۳۰/۱۳۹۰

در جست و جوي memo

من هيچوقت سر در نياوردم كه حافظه ما بر چه اساسي وقايع و جزييات رو حفظ مي كنه. چطور ميشه كه تصويري از دوران كودكي، لحظه اي كه داشتي با خانواده ت از يه خيابون عبور مي كردي، مثل يه عكس جلوي چشماته؛ اما جزييات اتفاقي كه همين دو سال پيش افتاده و فكر مي كني ميشه از روش فيلم سينمايي ساخت رو به ياد نمياري!؟

۵/۲۹/۱۳۹۰

براي درياچه اروميه


آنقدر اشك ريختي و ما بي توجه بوديم، كه اشكها همه شد شوره. شوره كه نه، شوره زار. حالا نفرين تو دل سياه ما را كه از همه چيز بي خبري را برگزيده ايم خواهد گرفت. فرق تو با بقيه همين است. آنها هم غصه خوردند و خرد شدند. ما مثل هميشه بي توجه بوديم. آنها كه غصه خوردند، از درد بي خبري خودخواسته ما مردند، اما شايد ما نمك گيرشان نبوديم. تو اما شوره ها را بر چشم ما سياه رويان بپاش! .... آن وقت ما اشك مي ريزيم، اما فقط براي خودمان.

۵/۲۶/۱۳۹۰

somali style


تصوير هميشگي سومالي و شايد آفريقا.
درسته كه در سالهاي اخير تصاوير ديگه اي از آفريقا هم تو ذهنون مونده، اما هنوز موندگارترين تصوير، چيزي جز گرسنگي و فقر و نابرابري نيست. شايد اين روزها بعضي ها حتي از اين تصاوير و اخبار به نفع خودشون بهره برداري كنن؛ ولي اين آب گل آلودتر از اونه كه ماهيي توش زنده بمونه. براي خود من هميشه سوال اين بود كه مگه ميشه كسي از گرسنگي بميره؟! و وقتي شنيدم كه پيرمرد رفتگر در تهران ، از شدت گرسنگي و ضعف راهي بيمارستان شده، فهميدم كه جواب اين سؤال دردناكتر از اونه كه فكر مي كردم و مي دونم كه در كشور ما هم هستند كساني كه حداقل گاهي سر گرسنه به زمين ميذارن و يا چيزي كه مي خورن رو نميشه گفت غذا و خوراك. قطعا وقتي چنين اخباري رو مي شنويم يا مي بينيم، به دولت و نبودن نهادهاي حمايتي و تأمين اجتماعي فراگير، به حق ايراد وارد مي كنيم و ..... اما در مورد مردم سومالي موضوع متفاوته : اونها جز يك دولت مركزي محدود، اساسا حاكميت و دولتي ندارن تا وظيفه اي در قبال تأمين حداقل حقوق انسانيشون داشته باشه و نمي خوان دولت فراگيري داشته باشن، چون معتقدن آزاديشون رو محدود مي كنه و اين اعتقاد و تعصب رو از تجربه دولتهاي محلي قبلي پيدا كردن.
من نمي دونم كه چطور ميتونم به مردم سومالي كمك كنم، همونطور كه نمي دونم چطور بايد به گرسنه ها و درمونده هايي كه خودم مي شناسمشون، كمك كنم؛ اما فقط به نظرم اين تضاد فكربرانگيزه كه مردمي با اعتقاد به اين كه آزادي اولين حقشونه، گرسنگي رو به حاكميتي كه محدودشون كنه، ترجيح ميدن!

۵/۲۴/۱۳۹۰

تبليغات!

اول
اس ام اس اومده : " ريزترين دوربين دنيا، اندازه بند انگشت، ارسال رايگان ...."
دوم
يكي دو روز پيش روزنامه ها نوشتن كه خواستگار بد دل و بد گماني با دوربيني كه در كيس كامپيوتر برادر دختر مورد علاقه ش كار گذاشته، از خونه شون فيلم مي گرفته و ....
و اما بعد
ظاهرا چنين دوربيني موجود و قابل خريده. اما چرا اس ام اس تبليغيش روي موبايل مردم ارسال ميشه؟! كه باهاش چه بكنن؟ قاعدتا دوربين بند انگشتي كه براي عموم مردم و نه براي حرفه اي ها تبليغ ميكنن، براي مقاصد چندان خيرخواهانه اي استفاده نميشه و اصلا از كجا معلوم كه كي بخره و براي چه منظوري به كار ببره؟! من فقط ميدونم كه در يه مورد وقتي چنين وسايلي از طريق پست به ايران ارسال شده بود، از حفاظت فرودگاه تماس گرفته بودن و گفته بودن براي توضيح مراجعه كنيد. حالا سوال اينه كه كلا منظور چيه؟ و اين اس ام اس از كيه؟ و اصلا كي به كيه؟!

۵/۲۳/۱۳۹۰

داستان زن و كوه

تو از اول هم به نظرم سخت و دست نيافتني اومدي. مي دونستم كه اگر به اين رابطه وارد بشم، تا بتونم صعود كنم با دنيايي از پيچيدگي و سقوط مواجه خواهم بود؛ ولي به اين فكر كردم كه بالاخره به اون سرزمين شگفتي كه هميشه تجسم مي كردم، رسيدم. براي من، تو با همه فرق داشتي؛ خيلي فرق داشتي و مسلما من چندان با تجربه نبودم؛ اما با بازي هاي ذهن خودم و ادا و اطوارهاش آشنا بودم و تو همون نسخه اي بودي كه اين دردهاي ذهني رو درمون مي كرد....
.
.
.
حالا مدتها از اون موقع ميگذره و من احساس مي كنم دارم پير ميشم و اين تويي كه داري منو فتح مي كني. انگار مي ترسم از اين كه سرانجام تو از من صعود كني، اما ايمان دارم كه در هر حال جاودانه خواهم شد؛ شايد فقط براي تو و در ذهن خودم.

با ياد ليلا اسفندياري 

۵/۱۶/۱۳۹۰