۶/۰۵/۱۳۹۰

افسردگي

گاهي فكر مي كني سر رشته زندگي بدجوري از دستت دررفته. احساس مي كني شبيه شدي به يه كلاف در هم پيچيده و گره خورده. وضعيت طوري پيش ميره كه فكر مي كني يه جرياني دقيقا خلاف خواست و ميلت حاكمه. درمونده اي و به هر چيزي چنگ ميزني. از پا مي افتي و ميشيني و منتظر ميشي تا مگه بخت بهت رو كنه.... هي منتظر ميشي و منتظر مي موني اما انگار فايده اي نداره. اون وقت، خصوصا اگه حساس و ايده آليست باشي، و اگه از خودت و زندگي توقعات زيادي داشته باشي، خوره مي افته تو روح و روانت. داغون ميشي. دلت مي خواد يه كليدي رو بزني و همه چيز تا مدتي off بشه. مي خواي كه بتوني بعضي چيزها رو بازيابي كني، درست كني، يه نفسي بكشي بدون اين كه خودت و ديگران رو آزار بدي. هر روز با خودت ميگي و آرزو مي كني كه فقط براي چند روز، زندگي شكل بهتري پيدا كنه. با هر مشكلي، تمام زواياي تاريك و منفي زندگي خودت و حتي ديگران يادت مياد. تا جايي پيش ميري كه تصور مي كني در برابر زندگي زانو زدي و التماس مي كني كه تو رو رها كنه..... 
.
.
.
.
ميشه اين طوري هم نگاه كرد : اين زندگيه كه مقابل تو زانو زده و بهت التماس مي كنه كه رهاش نكني.

۲ نظر:

رضا افشاری گفت...

بهش میگن گه گیجه اسم علمی هم نداره

یک زن گفت...

خوشحال ميشم از تجربه تون بگين.