۶/۱۳/۱۳۹۰

من خواب نمي ديدم، من خواب نمي بينم

نوجون بودم كه بارها خواب تعقيب و گريز مي ديدم. اسلحه هم داشتم و طوري با مهارت جون سالم به در مي بردم كه انگار يه چريك كاركشته م. هميشه تو همون عالم خواب با خودم فكر مي كردم كه من چه ربطي دارم به اين كارها و صحنه ها!؟ و درست در همين لحظه از خواب بيدار مي شدم. اين خواب بارها تكرار شد و تو ذهنم با يه علامت تعجب باقي موند. خيلي فكر كردم كه مناسبت ديدن اين خواب و خصوصا تكرارش چي بوده؟ من هرگز بازي هاي كامپيوتري يا فيلمهاي خشن رو دوست نداشتم و حتي براي آزمايش تعيين گروه خوني تو مدرسه، نتونستم سوزن رو به انگشت همكلاسيم فرو كنم؛ پس در برابر چه دشمني وظيفه خودم ديده بودم كه از خانواده ام و كشور و مردمم اينطور دفاع كنم؟ از خودم مي پرسيدم كه ممكنه اين خواب تعبير بشه؟ و هميشه به خودم جواب مي دادم كه كشور ما به تازگي يه انقلاب و يه جنگ رو از سر گذرونده و بعيده كه تا من زنده ام، زمينه اي براي اين جنگولك بازي ها بوجود بياد و در نهايت نتيجه مي گرفتم كه نبايد خيلي بهش اهميت بدم. از اون روزها و اون سالها، سالها گذشت و من چيزهايي ديدم كه حتي به خواب هم نديده بودم. امروز خشونت، بيكاري، تجاوز، گروني، استرس، افسردگي، اسيد، فقر، خودكشي، بي عدالتي، درياچه اي كه خشك ميشه و منابعي كه به سرقت ميره و ...... رو خواب نمي بينم و گمونم اينها اون چيزهايي بودن كه من توي خوابهام سعي مي كردم باهاشون مبارزه كنم.

هیچ نظری موجود نیست: