۶/۱۸/۱۳۹۱

مادرانه گي


فردا تعطيل بود و خوراك صبحانه روي اجاق. زن انتهاي شب را در آشپزخانه كتاب مي خواند. از جايي كه نشسته بود، به اتاق خواب نگاه كرد. به نظرش تيرگي غيرعادي و ترسناك بود. ناگهان دچار دلهره شد... احساس كرد تاريكي مطلق مردش را به درون خود كشيده. به شتاب به اتاق رفت. نور چراغ خواب را زياد كرد و نفسش را كه حبس شده بود، بيرون داد. مرد را ديد كه مثل كودكي بي اعتنا به همه چيز به خواب رفته.

۶/۱۴/۱۳۹۱

درد زياد و بي حسي!

امروز وقتي خواندم كه كودكان نسرين ستوده بيش از 700 روز از مادر دور و محروم بوده اند، فقط توانستم گريه كنم. نه فقط براي سختي و محنتي كه كشيده اند كه خارج از تصور و تحمل من است؛ در واقع چيزي كه بغض در گلويم نشاند و اشك هايم را سرازير كرد، درد آزارنده و توهيني بود كه با فراموشي و بي تفاوتي نسبت به چنين مصائبي انگار كه يك موضوع عادي ست، بر خودم روا داشته بودم. واقعا چه بر سر ما آمده كه بي تفاوت شده ايم به غم بزرگ فرزندان ستوده ها، به سانسور اخبار زلزله آذربايجان و دستگيري بدون دليل امدادگران داوطلب و در كمال تأسف ضرب و شتم كتايون بهرامي، همسر محمد اسماعيل زاده وبلاگ نويس و فعال مدني توسط فرمانده ناجا در بابل! نسرين ستوده نيازي به ستودن ما ندارد، كتايون بهرامي به هرحال جراحي مي شود و روزهاي سخت هموطنان آذربايجاني تحمل مي شود و مي گذرد، اما انگار ما از شدت درد دچار بي حسي شده ايم و خود را به دست سرنوشت محتوم سپرده ايم. ما فراموش كرده ايم كه انسانيم و برايمان لازم است كه از درد يكديگر فرياد كنيم، به خود بپيچيم و بر ظالم خشم بگيريم. هريك به سهم خود و امكاني كه در اختيار داريم بايد اين بساط شوم را بر هم زنيم. من حقيقتا مي ترسم از اين كه دير بفهميم نوبت به خود ما هم رسيده.