فردا تعطيل
بود و خوراك صبحانه روي اجاق. زن انتهاي شب را در آشپزخانه كتاب مي خواند. از جايي
كه نشسته بود، به اتاق خواب نگاه كرد. به نظرش تيرگي غيرعادي و ترسناك بود. ناگهان
دچار دلهره شد... احساس كرد تاريكي مطلق مردش را به درون خود كشيده. به شتاب
به اتاق رفت. نور چراغ خواب را زياد كرد و نفسش را كه حبس شده بود، بيرون داد. مرد
را ديد كه مثل كودكي بي اعتنا به همه چيز به خواب رفته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر