۷/۰۴/۱۳۹۰

فلسفه قانون!

مرد محترم ناگزير از مأمور راهنمايي و رانندگي خواهش مي كنه كه به شرايط ويژه ش توجه كنه و اجازه بده بره تا ماشينش توقيف نشه. كارت انجمن حمايت از بيماران ... رو نشون ميده و ميگه : تو اين بيمارستان وقت ... دارم و حالم خوب نيست. مأمورها اما انگار كه با ديوار حرف بزنه، حرف خودشون رو ميزنن و كار خودشون رو مي كنن. توضيح ميده؛ صبر مي كنه؛ خواهش مي كنه؛ اما فايده اي نداره. يكي بهش ميگه از اينجا كه حركت كنيم، اجازه ميديم كه بري. چند دقيقه بعد، يه مأمور تو هر كدوم از ماشينهاي متوقف شده، ميشينه و حركت مي كنن. به پاركينگ كه ميرسن، با مأمور مسئول پاركينگ با صدايي كه ديگه داره مي لرزه، صحبت مي كنه و در حالي كه هر مأمور به ديگري احاله ش ميده، وضعيت ماشينش ثبت و برچسب زده ميشه.... براش معلوم ميشه كه سر كار گذاشتنش و با دروغ و وعده و ترفند كشوندش اونجا كه ماشينش رو توقيف كنن و بفرستنش بره خلافي بگيره، پول بده و درآمدزايي بشه براي راهنمايي و رانندگي و مأمورهاي وظيفه شناسش!
قانون براي اداره بهتر جامعه وضع شده، درسته! مردم هر جامعه اي بايد قوانين رو رعايت كنن، درسته! هركسي قانون رو زير پا بذاره، با ضمانت اجراهاي قانون مواجهه، درسته! اما.... در جامعه اي كه قوانين به نياز و آسايش مردم بي توجه هستن و مجريان قانون سردسته متخلفين از قانون و اخلاق، مردم چه بايد بكنن؟ آيا مردم از چنان رفاه و آرامشي برخوردار هستن كه بتونن سنگيني قانون هاي مزاحم و سليقه اي رو هم تحمل كنن؟ آيا مردم حق اعتراض به شرايط، درخواست تغيير قوانين ناعادلانه و مطالبه حقوقي مشابه ساير مردم دنيا رو دارن؟ اگر جواب اين سؤالها مثبت نيست، بايد مردمي كه قانون شكن شدن، چون اصول عقلي و اخلاقيشون بهشون اجازه اين قانون شكني رو ميده، درك كرد. اخلاق رعايت قانوني كه مضر و ناعادلانه باشه رو تجويز نمي كنه و حقوق اصلي رو به رسميت ميشناسه كه براساس اون قانون كم اهميت تر براي حفاظت از قانون مهمتر نقض ميشه.

۷/۰۳/۱۳۹۰

بوي ماه مهر

ويولتاي نسوان، به مناسبت شروع سال تحصيلي جديد يه مطلبي نوشته و ديدگاهش در مورد كلاس و درس و مدرسه رو گفته. من با استدلال و نگاهش موافقم، چون دغدغه هميشگي خودم بوده. چون من هم در همين كشور رفتم مدرسه و مشكلات مشابهي رو از سر گذروندم و ناراضيم از اين كه اتفاقي كه مي خواستم نيفتاد و اگرچه ديگران حسرت بخورن كه كاش جاي من باشن، اما من خودم اونقدر كه بايد از احساسم در اين مورد راضي نيستم. بماند كه ديگران فقط مي تونن به سعي و تلاش و روحيه عجيب من غبطه بخورن، نه به امكانات و رفاه! نه به مدير و ناظم و معلم مهربون و فهيم! نه به حمايتهاي بي دريغ خانواده! كه اصلا خانواده هاي بيچاره در اون زمان اوج انفجار جمعيت و محروميت عمومي و جنگ، هزار و يك مشكل و مانع داشتن كه اجازه نمي داد چنان كه بايد و شايد به بچه هاشون رسيدگي كنن. اما داستان من كه كاملا واقعيه با داستان ويولتا يه فرقي داره و اون يه معلم انسان و مهربونه كه هر بچه اي رو به شكلي متناسب خودش درك مي كرد؛ خانم عسگري يا عسكري كه من هيچوقت نفهميدم كدومشه و معلم دوم دبستان من بود. 
اگر يه فلش بك بزنم به كلاس اول، من بچه اي بودم كه با گريه و اضطراب و ترس شديد از اين كه مامانم وقتي دم در مدرسه تركم كرده، ديگه برنمي گرده و در حالي كه ناظم مدرسه دستم رو از مامانم جدا مي كرد، پا به كلاس اول گذاشتم. معلم كلاس اول من خانمي بود كه اقلا در اون زمان به نظر من ترسناك ترين و منفورترين آدم دنيا بود. بگذرم؛ قرار نيست كه اين نوشته در مورد اين واقعيت باشه كه در اون سالها بيشتر معلمها براساس روحيه اي كه حتما همون سيستم آموزش و پرورش(!) ترويج مي كرد بداخلاق و عاصي و طرفدار خشونت بودن و البته عده اي هم از اين قاعده مستثني. از جمله اين استثنائات همون خانم عسكري، معلم دوم دبستان من بود. خانم عسكري خانمي بود متوسط الجثه، با پوست تيره و چهره اي كه قطعا با يه نگاه سطحي، اصلا زيبا نبود. من سال اول دبستان رو با معدل 17 تموم كردم و در سال دوم اگرچه از شدت استرس و ترسم كم شده بود، اما هنوز با محيط خشن مدرسه كه بيشتر به پادگان نظامي شباهت داشت، مأنوس نشده بودم. با اين حال توي كلاس خانم عسكري، آرامش جاري بود. بچه ها مي دونستن كه حتي اگر كم و كاستي داشته باشن، سرزنش نميشن. تنبيه و تحقيري در كار نبود. بعضي خوب خودشون رو نشون مي دادن و بعضي نه و اگرچه معلوم بود هر كسي جزء كدوم دسته ست، اما هيچ كس نسبت به ديگري امتيازي نداشت......  من شعر زاغك و روباه رو از همه بهتر حفظ كردم؛ اما ساعت رو ياد نمي گرفتم. شيوه خانم عسكري اين بود كه مثلا يك هفته براي حفظ شعر يا خوندن ساعت وقت به بچه ها مي داد و در پايان مهلت، پرسش بود و نمره. من در پايان مهلت، نتونستم ساعت رو درست بخونم؛ ولي چون قريب به اتفاق بچه ها، اشتباه جواب دادن، مهلت تمديد شد. در فرصت دوباره من فقط تونستم بگم كه مثلا ساعت 9 ئه و دقيقه هاشو مثلا 12 و 40 دقيقه رو نتونستم بگم و اين بار چون ساعت رو گفته بودم و دقيقه ها رو بلد نبودم، خانم عسكري گفت كه دوباره تلاش كن. من كه مي ديدم بچه هاي ديگه تقريبا همه شون جواب هاي درست دادن، خيلي احساس شكست و عقب موندگي كردم، اما از اونجا كه مغرور بودم، به روي خودم نياوردم. براي بار سوم من فقط تونستم همون ساعت رو بگم و در حالي كه منتظر بودم نمره بدي بگيرم، با خودم گفتم هرچه باداباد! ديگه همين تلاش نصفه و نيمه و گاه به گاه رو رها مي كنم و به حساب خودم تصميم گرفتم براي هميشه شاگرد تنبل باقي بمونم؛ كه در كمال ناباوري خانم عسكري گفت شنبه دوباره ازت مي پرسم و اگر جواب درست بدي، جايزه مي گيري. شايد ديگران بگن كه اين تبعيضه و.... اما اين تبعيض نبود، چون عدالت لزوما يكسان بودن نيست. خانم عسكري شايد فقط براي يك لحظه، درون روح منو ديد و چون من هميشه چيزي بين زرنگ و نه چندان زرنگ بودم كه به دلخواه خودم رفتار مي كردم، مي دونست كه از شرايط دلخورم و دارم به شيوه خودم اعتراض مي كنم. در واقع خانم عسكري مي ديد كه اين بچه حساس و مغرور، بدون هيچ تلاش خاصي موفق ميشه، اما گاهي لجاجت مي كنه و به خيال خودش در شكل منفي مبارزه مي كنه. ...... من شنبه ساعت رو با دقيقه هاش خوندم و به همه سوالها جواب درست دادم و يه تراش برفي جايزه گرفتم و در همون عوالم كودكي احساس كردم درك و فهم همه آدمها ناقص و توهين آميز نيست و خوبي اون قدر با ارزشه كه به خاطر خانم عسكري ديگه نبايد به عقب برگردم و لجبازي كنم. 
درسته كه من هم بعدا بارها به خودم و ديگران گفتم كه به دلايل مشخصي بهتر بود راه و رشته ديگه اي رو انتخاب كنم؛ اما رفتار باارزش و انساني خانم عسكري، هميشه به من يادآوري مي كنه كه گاهي يه قطره بارون در برهوت، احساس و سرنوشت يه آدم رو تغيير ميده.

۶/۳۰/۱۳۹۰

قاتل كيست؟

قاتل كسي است كه به دليل ناتواني در رسيدن به هدف خود، تصميم قبلي يا آني بر حذف فيزيكي شخص موردنظر كه او را مسبب ناكامي خود مي داند، مي گيرد. قاتل از درك صحيح و منطقي موضوعات و تحليل درست آنها عاجز است. قاتل اگرچه از آرامش ظاهري برخوردار باشد، دروني خشمگين و ناآرام دارد. قاتل به نتايج عمل خود به طرز واقع بينانه فكر نمي كند. قاتل در صورت لزوم با اقدام به جرايم و قتلهاي ديگري، سعي در پنهان نمودن عمل ناشايست خود (قتل) دارد. قاتل مي كوشد پيش از دستگيري، خود را و پس از آن افكار عمومي را با توجيهات بي اساس بفريبد. 
آيا همه اشخاصي كه ديگري را به قتل مي رسانند، اگر چه ديگري خود مرتكب قتل شده باشد، در اين خصايص مشترك نيستند؟ پس آيا قاتل قاتل، خود مستحق مجازات نيست؟
چه كسي يا كساني حق دارند تعيين كنند كه كداميك مجازات شوند؟

روز جهاني صلح گرامي باد!

۶/۲۳/۱۳۹۰

آغاز پايان

گلشيفته فراهاني قبل از ترك ايران، در فيلم " يه مشت دروغ " بازي مي كنه و ظاهرا به همين دليل پاسپورتش توقيف ميشه و به گفته خودش مورد بازجويي قرار مي گيره. در نهايت از كشور خارج ميشه و در فيلم هايي متفاوت از سينماي ايران بازي ميكنه. اين متفاوت بودن، پيش از هر چيز، از ظاهر گلشيفته فراهاني پيداست؛ اما حتما بيش از هرچيز به نوع رفتاري كه باهاش شده و اظهارات تهديد مانند مقامات به اصطلاح فرهنگي در موردش، برميگرده. اخيرا يه جايي مطلبي خوندم در اين رابطه كه البته خوندنش كافيه براي فهميدن هر چه كه بايد فهميده بشه؛ ولي نه به انگيزه دفاع از گلشيفته فراهاني و قضاوت درباره ش - كه اصلا نبايد به ما ربط داشته باشه - بلكه فقط به انگيزه دفاع از حقي كه از همه ما دريغ شده مي نويسم. گلشيفته فراهاني [بخونيد همه مون] حق داره راهش رو خودش انتخاب كنه؛ حق داره عقايد ديگران رو در زندگي شخصي و خصوصي خودش زير پا بذاره؛ حق داره انتخاب هاي اشتباه بكنه؛ حق داره تمام تلاش و زحمت خودش رو بر باد بده و ..... صدها حق ديگر.
جامعه ناگزير از داشتن قانون و رعايت اونه، اما اگر كسي مطابق ميل ديگران رفتار نكرد، فقط وقتي بايد در موردش قضاوت و حكم بشه كه به سرنوشت ديگران ربط داشته باشه. ساده تر اين كه قانون رو نقض كرده باشه. نميشه كه دُم قانون هاي نوشته و نانوشته رو به همه جا دراز كنيم و براي همه افعال و اقوال و بلكه افكار آدمها، بايد و نبايد بذاريم. استثنائي كه در جامعه ما اونقدر ول و رها شده كه اصل رو بلعيده. عمل كه هيچ، ديگه حتي حرفي از حق حاكميت آدمها بر سرنوشت خودشون هم نيست!

۶/۲۱/۱۳۹۰

اي صبح! اي صبح! به حال ما نظر كن! نظر كن!

صبحه و من در حالي كه دارم به ذهنم براي شروع يه روز خوب و آروم انرژي مثبت ميدم، لباس مي پوشم و ميرم بيرون. منتظر تاكسي مي ايستم كنار بزرگراه. به خاطر اين كه انتهاي اين بزرگراه، به جاهاي پرت و آزاد راه داره، اصرار دارم كه سوار تاكسي بشم ...... فايده نداره؛ تاكسي شكار نشده و متواضعي در كار نيست. بعد از دقايقي كه به نظرم خيلي طولاني و كشدار شده، رضايت ميدم به مسافركش هاي شخصي.... يكي، دوتا، ده تا... و زمان ميگذره و من همچنان ميخ زرين بر زمينم. چهره راننده ها و حتي مسافرها رو ارزيابي مي كنم و بالاخره با ترديد سوار يكي كه جلو جاي خالي داره، ميشم. تا رسيدن به مقصد، سعي مي كنم با همه حواس چندگانه و شم كاراگاهيم و حتي چشم چهارمي كه در پس سرم دارم، تمام اوضاع رو زير نظر داشته باشم، تا حدي كه وقتي پياده ميشم براي خلاصي از استرس و انتخاب درستم به خودم تبريك ميگم.
وارد ايستگاه مترو ميشم و با كمي انتظار سوار ميشم و ميشينم. در طي ايستگاه هاي بعدي، دائما به تراكم مسافرها اضافه ميشه، تا جايي كه بعضي هاشون در سراسر واگن درگير ميشن. وقتي ميرسم به ايستگاه مورد نظرم و پياده ميشم، از شتاب مضحك آدها براي سبقت گرفتن از همديگه در رد شدن از گيت و استفاده از پله برقي، ياد همه بدبختي ها و نداشته هامون مي افتم و مشمئز ميشم. با خودم فكر مي كنم آيا هيچ كدوم از اين مسافرها هيچوقت از دورتر به خودشون و بقيه نگاه كردن؟
بالاخره ميرسم به آخرين مرحله و تلاش مي كنم از بين بي نظمي و شلوغي آدمهاي بي حواسي كه پس و پيش ايستاده ان و اراده كردن در مسابقه سوار شدن به تاكسي برنده بشن، بدون اين كه اصول رقابت سالم رو زير پا بگذارم، يه تاكسي بگيرم....
.
.
.
نه تنها امروز، كه هر روز فكر مي كنم واقعا صبح بايد چه معنيي بده و نميده؟! مثلا وقتي حافظ ميگه "تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم" آيا منظورش از صبح غير از زيبايي، روشنايي و زندگيه؟ و يا وقتي گوينده هاي هر روز راديو جمله كليشه اي "صبح قشنگ...تون به خير!" رو تكرار مي كنن، مي دونن صبح در تهران اينطور شروع ميشه و اين جمله رو ميگن!؟ از خودم مي پرسم كجاي دنيا، صبح يه شهر ظاهرا متمدن كه دچار جنگ و قحطي هم نيست، اين جوريه؟! من سوار تاكسي هستم و دارم به صبح كثيف دود زده و شلوغ ميليونها تهراني كه با بي تفاوتي و خمودگي و نابرابري شروع ميشه و مترادف ترافيك و فحاشي و استرسه فكر مي كنم.....

۶/۱۳/۱۳۹۰

من خواب نمي ديدم، من خواب نمي بينم

نوجون بودم كه بارها خواب تعقيب و گريز مي ديدم. اسلحه هم داشتم و طوري با مهارت جون سالم به در مي بردم كه انگار يه چريك كاركشته م. هميشه تو همون عالم خواب با خودم فكر مي كردم كه من چه ربطي دارم به اين كارها و صحنه ها!؟ و درست در همين لحظه از خواب بيدار مي شدم. اين خواب بارها تكرار شد و تو ذهنم با يه علامت تعجب باقي موند. خيلي فكر كردم كه مناسبت ديدن اين خواب و خصوصا تكرارش چي بوده؟ من هرگز بازي هاي كامپيوتري يا فيلمهاي خشن رو دوست نداشتم و حتي براي آزمايش تعيين گروه خوني تو مدرسه، نتونستم سوزن رو به انگشت همكلاسيم فرو كنم؛ پس در برابر چه دشمني وظيفه خودم ديده بودم كه از خانواده ام و كشور و مردمم اينطور دفاع كنم؟ از خودم مي پرسيدم كه ممكنه اين خواب تعبير بشه؟ و هميشه به خودم جواب مي دادم كه كشور ما به تازگي يه انقلاب و يه جنگ رو از سر گذرونده و بعيده كه تا من زنده ام، زمينه اي براي اين جنگولك بازي ها بوجود بياد و در نهايت نتيجه مي گرفتم كه نبايد خيلي بهش اهميت بدم. از اون روزها و اون سالها، سالها گذشت و من چيزهايي ديدم كه حتي به خواب هم نديده بودم. امروز خشونت، بيكاري، تجاوز، گروني، استرس، افسردگي، اسيد، فقر، خودكشي، بي عدالتي، درياچه اي كه خشك ميشه و منابعي كه به سرقت ميره و ...... رو خواب نمي بينم و گمونم اينها اون چيزهايي بودن كه من توي خوابهام سعي مي كردم باهاشون مبارزه كنم.