۷/۰۳/۱۳۹۰

بوي ماه مهر

ويولتاي نسوان، به مناسبت شروع سال تحصيلي جديد يه مطلبي نوشته و ديدگاهش در مورد كلاس و درس و مدرسه رو گفته. من با استدلال و نگاهش موافقم، چون دغدغه هميشگي خودم بوده. چون من هم در همين كشور رفتم مدرسه و مشكلات مشابهي رو از سر گذروندم و ناراضيم از اين كه اتفاقي كه مي خواستم نيفتاد و اگرچه ديگران حسرت بخورن كه كاش جاي من باشن، اما من خودم اونقدر كه بايد از احساسم در اين مورد راضي نيستم. بماند كه ديگران فقط مي تونن به سعي و تلاش و روحيه عجيب من غبطه بخورن، نه به امكانات و رفاه! نه به مدير و ناظم و معلم مهربون و فهيم! نه به حمايتهاي بي دريغ خانواده! كه اصلا خانواده هاي بيچاره در اون زمان اوج انفجار جمعيت و محروميت عمومي و جنگ، هزار و يك مشكل و مانع داشتن كه اجازه نمي داد چنان كه بايد و شايد به بچه هاشون رسيدگي كنن. اما داستان من كه كاملا واقعيه با داستان ويولتا يه فرقي داره و اون يه معلم انسان و مهربونه كه هر بچه اي رو به شكلي متناسب خودش درك مي كرد؛ خانم عسگري يا عسكري كه من هيچوقت نفهميدم كدومشه و معلم دوم دبستان من بود. 
اگر يه فلش بك بزنم به كلاس اول، من بچه اي بودم كه با گريه و اضطراب و ترس شديد از اين كه مامانم وقتي دم در مدرسه تركم كرده، ديگه برنمي گرده و در حالي كه ناظم مدرسه دستم رو از مامانم جدا مي كرد، پا به كلاس اول گذاشتم. معلم كلاس اول من خانمي بود كه اقلا در اون زمان به نظر من ترسناك ترين و منفورترين آدم دنيا بود. بگذرم؛ قرار نيست كه اين نوشته در مورد اين واقعيت باشه كه در اون سالها بيشتر معلمها براساس روحيه اي كه حتما همون سيستم آموزش و پرورش(!) ترويج مي كرد بداخلاق و عاصي و طرفدار خشونت بودن و البته عده اي هم از اين قاعده مستثني. از جمله اين استثنائات همون خانم عسكري، معلم دوم دبستان من بود. خانم عسكري خانمي بود متوسط الجثه، با پوست تيره و چهره اي كه قطعا با يه نگاه سطحي، اصلا زيبا نبود. من سال اول دبستان رو با معدل 17 تموم كردم و در سال دوم اگرچه از شدت استرس و ترسم كم شده بود، اما هنوز با محيط خشن مدرسه كه بيشتر به پادگان نظامي شباهت داشت، مأنوس نشده بودم. با اين حال توي كلاس خانم عسكري، آرامش جاري بود. بچه ها مي دونستن كه حتي اگر كم و كاستي داشته باشن، سرزنش نميشن. تنبيه و تحقيري در كار نبود. بعضي خوب خودشون رو نشون مي دادن و بعضي نه و اگرچه معلوم بود هر كسي جزء كدوم دسته ست، اما هيچ كس نسبت به ديگري امتيازي نداشت......  من شعر زاغك و روباه رو از همه بهتر حفظ كردم؛ اما ساعت رو ياد نمي گرفتم. شيوه خانم عسكري اين بود كه مثلا يك هفته براي حفظ شعر يا خوندن ساعت وقت به بچه ها مي داد و در پايان مهلت، پرسش بود و نمره. من در پايان مهلت، نتونستم ساعت رو درست بخونم؛ ولي چون قريب به اتفاق بچه ها، اشتباه جواب دادن، مهلت تمديد شد. در فرصت دوباره من فقط تونستم بگم كه مثلا ساعت 9 ئه و دقيقه هاشو مثلا 12 و 40 دقيقه رو نتونستم بگم و اين بار چون ساعت رو گفته بودم و دقيقه ها رو بلد نبودم، خانم عسكري گفت كه دوباره تلاش كن. من كه مي ديدم بچه هاي ديگه تقريبا همه شون جواب هاي درست دادن، خيلي احساس شكست و عقب موندگي كردم، اما از اونجا كه مغرور بودم، به روي خودم نياوردم. براي بار سوم من فقط تونستم همون ساعت رو بگم و در حالي كه منتظر بودم نمره بدي بگيرم، با خودم گفتم هرچه باداباد! ديگه همين تلاش نصفه و نيمه و گاه به گاه رو رها مي كنم و به حساب خودم تصميم گرفتم براي هميشه شاگرد تنبل باقي بمونم؛ كه در كمال ناباوري خانم عسكري گفت شنبه دوباره ازت مي پرسم و اگر جواب درست بدي، جايزه مي گيري. شايد ديگران بگن كه اين تبعيضه و.... اما اين تبعيض نبود، چون عدالت لزوما يكسان بودن نيست. خانم عسكري شايد فقط براي يك لحظه، درون روح منو ديد و چون من هميشه چيزي بين زرنگ و نه چندان زرنگ بودم كه به دلخواه خودم رفتار مي كردم، مي دونست كه از شرايط دلخورم و دارم به شيوه خودم اعتراض مي كنم. در واقع خانم عسكري مي ديد كه اين بچه حساس و مغرور، بدون هيچ تلاش خاصي موفق ميشه، اما گاهي لجاجت مي كنه و به خيال خودش در شكل منفي مبارزه مي كنه. ...... من شنبه ساعت رو با دقيقه هاش خوندم و به همه سوالها جواب درست دادم و يه تراش برفي جايزه گرفتم و در همون عوالم كودكي احساس كردم درك و فهم همه آدمها ناقص و توهين آميز نيست و خوبي اون قدر با ارزشه كه به خاطر خانم عسكري ديگه نبايد به عقب برگردم و لجبازي كنم. 
درسته كه من هم بعدا بارها به خودم و ديگران گفتم كه به دلايل مشخصي بهتر بود راه و رشته ديگه اي رو انتخاب كنم؛ اما رفتار باارزش و انساني خانم عسكري، هميشه به من يادآوري مي كنه كه گاهي يه قطره بارون در برهوت، احساس و سرنوشت يه آدم رو تغيير ميده.

هیچ نظری موجود نیست: