۱۱/۱۳/۱۳۹۲

چرخه

تا همين چند ماه پيشتر مي گفت كه نمي خوام از ايران برم و همه كساني رو كه مي رفتن، متهم به نوعي خيانت و بزدلي مي كرد. حالا اما كاملا حس مي كرد از دست دادن لحظه به لحظه زندگي رو درست مثل خالي شدن شن هاي نرم از لاي انگشتهاي دستش. به هر چي فكر مي كرد، دور و غير قابل دسترس بود. كم كم امكان هر كار مثبتي براش به غير ممكن تبديل شده بود. روزهاي زيادي بود كه بدون هيچ شور و علاقه اي داشت طول زندگي رو طي مي كرد. شب ها قبل از اين كه مقاومتش به انتها برسه و خوابش ببره، به اين فكر مي كرد كه آيا مي تونه عزيزانش رو پشت سر بذاره و بره؟ كاري كه به نظر خودش مي تونست بعد از فارغ التحصيلي انجام بده و درست به دليل وابستگي هاي عاطفي زيادش و اميد به روزهاي بهتر ازش صرفنظر كرده بود. مونده بود و به جاش از هر راه ممكن مقابله و به زعم خودش مبارزه كرده بود؛ اون قدر كه خيلي شبها كابوس مي ديد كه گير افتاده و دنبال راه فرار مي گرده.... بهتر كه فكر كرد به اين نتيجه رسيد كه حسابهاش همه اشتباه بوده، روياهاش بر باد رفته بود و ديگه حتي ناي ادامه زندگي رو هم نداشت. از خودش متنفر شد. در واقع مدتها بود كه از خودش متنفر شده بود به خاطر رفتاري كه با خودش كرده بود. همه اون چه رو كه از خودش دريغ كرده بود و سعي كرده بود به ديگران ببخشه. تمام نيرو و توانش رو صرف آدمهايي كه به خودش نزديك مي دونست كرده بود و حالا مطمئن بود كه بايد اين وقت و انرژي رو اگر نه تماما، بيشترش رو براي خودش خرج مي كرد... ديگه حتي دلش نمي خواست گريه كنه. به خودش ناسزا مي گفت كه سالها پيش آرزو كرده بود هرگز اشك هاش رو از دست نده. حالا به نظرش مي اومد كه فقط همين آرزوش برآورده شده بود.
به عادت هر شب رفت سراغ قرص هاي آرامبخشي كه دكترش تجويز كرده بود. مدتها بود كه از خوردن اون بي خاصيت هاي رنگارنگ هم منزجر بود. ميون يأس و نفرت و خشم با خودش فكر كرد كه چرا همه اون لعنتي ها رو با هم به درك نفرسته؟ چند دقيقه اي وقت صرف كرد و همه شون رو از بسته بيرون آورد و ريخت توي يه ظرف. " خوبه! حالا از زندگي از دنيا، انتقام مي گيرم." ..... اما نه، وقتي به بعدش فكر كرد نتونست خودشو راضي كنه كه عزيزانش رو بيش از اين كه مي كشيدن، رنج بده.
مدتها توي تاريكي نشست و زانوهاش رو بغل كرد و بالاخره وقتي همه راه هاي ممكن رو منطقي ارزيابي كرد، ديد كه ذهنش تهي شده و فكري توي سرش نيست كه عملي باشه. خسته بود. به خودش لعنت فرستاد و سرش رو روي بالش گذاشت...

هیچ نظری موجود نیست: