۹/۲۸/۱۳۹۰

موقعیت متعارض

پیرمرد روبروی من میشینه و شروع می کنه به نالیدن و شکوه کردن از زنش که طلاقش داده چون بهش خیانت می کرده و چند تا شناسنامه داشته و کپی شناسنامه ها رو به عنوان دلیل بهم نشون میده و میگه " نزدیک بود محکومش کنم، اما به خاطر بچه هام رضایت دادم. حالا داره با بیراهه رفتن دخترهام از من انتقام می گیره." ازش می پرسم "من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟ این موضوع راه حل قانونی نداره." چون فکر می کنم که با محکوم شدن و محکوم کردن شاید به ظاهر مسئله حل بشه اما درست نمیشه، براش توضیح میدم که بهتره با یه روانشناس مشاوره کنه. میگه "خانم آخه من یه پدرم. پسرم بهم گفته بابا تو غیرت نداری. من یا خودم رو می کشم یا خواهرم رو." و یه شکوائیه با عنوان رابطه نامشروع که دستور روش خورده رو درمیاره و نشونم میده. اون از معتاد شدن پسرش، از جانباز بودن خودش که به قول خودش موجی و شیمیاییه میگه و میگه و من دارم به چرایی این اتفاقات و این که زنش گفته دخترش دیگه بچه نیست فکر می کنم... با خودم میگم باید چه جوابی بهش بدم؟ درسته که اون پدره و احتمالا نه دروغ میگه و نه همه حقیقت رو؛ ولی شاید دخترش اون طور که اون فکر می کنه به بیراهه نرفته باشه. شاید موضوع بیشتر یه اختلاف عقیده و تفاوت دو نسل با هم باشه. شاید زنش اون قدر که اون فکر میکنه هیولا نباشه و شاید.... به خودم میگم مگه تو فکر نمی کنی هرکس باید از آزادی تصمیم گیری برخوردار باشه؟ مگه تو فکر نمی کنی دخترها به خاطر تجربه ای متفاوت از نسل قبل برچسب می خورن؟ و مگه میشه کسی رو با خشونت از چیزی منصرف کرد؟ احساس می کنم ممکنه سرنوشت اون دختر به جوابی که من میدم بستگی داشته باشه. از افکارم بیرون میام و به پیرمرد یه جمله میگم: 
" رهاشون کن! "

۲ نظر:

رها- مشقِ سکوت گفت...

علاوه بر اینها که گفتی، شایدم، خودش پدر، همسر یا از همه مهمتر مردِ بافکری نبوده و راه و روش زندگی و انتخاب کردن رو درست نمیدونسته و درست آموزش نداده

توکا گفت...

عالی گفتی