۸/۱۷/۱۳۹۰

طبل جنگ را پاره بخواهيم!

بيرون داره برف مياد. ميشه يه نوشيدني گرم خورد و به اين فكر كرد كه اين زمستون هم با زيبايي ها و سختي ها و خاطرات خوب و بدش ميگذره و باز بهار رو نويد ميده و دوباره بدنهامون آفتاب نوازشگر و ملايم بهاري رو احساس مي كنه.... اما نميشه فكر نكرد كه اگر جنگ بياد، نه خاطره خوشي خواهد داشت و نه به سادگي گذر خواهد كرد. 
من يه زنم؛ عاشقم؛ احساس مادرانه دارم؛ اما حاضرم از همه زيبايي هاي زندگيم دست بكشم تا ديگران روي زشتي رو نبينند.
من نمي تونم تصور كنم كه گذر از راه زشت و كثيفي كه همه چيز رو ويران مي كنه، به زيبايي و نيكي و خوشي و رفاه و آزادي ختم بشه.
من به اين فكر مي كنم كه اگر كسي عزيزي رو از دست بده، دنيايي از احساس و اميدواري رو از دست خواهد داد و مگه هر كس ميتونه چند تا دنيا از دست بده!؟ 
من نميتونم خودم رو جاي زن يا مردي بذارم كه نيمه هاي شب از صداي هولناكي از خواب ميپره و مي بينه كه همسرش رو، درست در كنارش و بدون اين كه فرصتي براي خداحافظي، در آغوش گرفتن يا دلجويي داشته باشه، از دست داده.
.
.
.
من از احساسي كه خودم تصور مي كنم مي نويسم. ممكنه بعضي از ما از جنگ سالم و با كمترين آسيب بياييم بيرون؛ ولي كاش فكر نكنيم كه مرگ اگر براي ما نباشه، درد نداره. ما انتخاب نمي كنيم؛ انتخاب ميشيم. به همين سادگي.

پي نوشت : اين پست اونطور كه مي خواستم، نشد؛ اما شايد فقط همين قدر كه احساس ديگه اي رو در اين مورد همراه كنه، براي من كافيه.

هیچ نظری موجود نیست: